بازنشستگی، جشن ایستادگی است
بازنشستگی
غروب ها، در بوستان محل، نیمکت ها، سرنشینان موسپید خود را که عصا در دست، یاد دوران جوانی می کنند، بر دوش می کشند و کودکان بازی گوش قلب ما، تنها توپی را که در گذر بازی ایّام از کنار آنها عبور می کند، برمی دارند؛ بی هیچ اندیشه ای که پیری، پایان تمام عمرهای طبیعی است! مبادا که فراموش کنیم این نیمکت ها، چشم انتظارِ ما نیز هستند! بیایید باور کنیم واژه بازنشستگی، بر فرهنگ لغاتمان سنگینی می کند؛ زیرا آن که تمام عمر از پا ننشست تا ما آسوده بنشینیم، وقتی از پا می نشیند، باید اوج ایستادگی او را جشن گرفت و به سوی تقدیر سبزش شتافت.
خستگی دست های پدرانه ات را پاس می داریم؛ به یاد روزهایی که در تلاش شب و روزت، پنجره ها به سمت چشم های همیشه بیدارت باز می شدند و آسمان، رؤیاهایت را که تنها آرزوهای بزرگ برای فرزندان کوچکت بود، نادیده می گرفت.
امروز، وقتی گل های باغچه را آب می دهی، موی سپید تو، هم رنگ با یاس های سپید خانه ای قدیمی، یادآور روزهایی است که با زحمت دست های پینه بسته ات، کودکان این سرزمین را بزرگ کردی تا بزرگی تو را نظاره کنیم.
اکنون بازگشته ایم تا تو باز بنشینی و برایت بگوییم که هیچ خاطره ای را از قلم نینداخته ایم. شما تا همیشه، رمز عبور ما از موج هایید، ای پدران سکوت و خستگی؛ دوستتان داریم.